معصومه فرمانیکیا | شهرآرانیوز؛ به قصههای هزارویکشب میماند، قصه پرفرازونشیب زندگی مردی که روبهرویم نشسته است؛ میانسال است و دنیادیده. خانهاش انتهاییترین نقطه یک شهر است؛ کنار یک کوره داغ داغ. حتی لطافت اردیبهشت هم هرم داغیاش را سرد نمیکند. تا قبل از اینکه ببینمش، نام هنرمند که میآمد، در خیالم مردی با تیشرت نیمهآستین و شلوار جین و کلاهی یکطرفه روی سرش را تصور میکردم. اما از بین چند نفری که مقابل درب کوره و بین گردوغبار به استقبالمان آمدهاند، هیچکدام به این باور شباهتی ندارند. کوره آجرپزی بهتنهایی برای یک گزارشگر سوژهای عتیقه و ناب است که در عزلت و کنج شهر سرپا مانده است، چه برسد به اینکه در آنجا با یک هنرمند قرار گفتگو داشته باشی، که روی بوم نقش میزند و برای تنهاییاش ساز. فکر میکنم همهچیز باید قسمت آدم باشد؛ اینکه بین همه این روزها، تقدیر یک جای خالی گذاشته است برای روایت زندگی مردی که صبحها آفتابنزده باید پای کار آجر و کوره باشد و شبها پای بوم مینشیند و با وسواس و دقت بر سفیدی پرده بیروح نقش طبیعت میزند و لذتش را میبرد که اگر هنر نباشد، زندگی نیست.
فرهنگسرای رسالت، حمیدرضا فرازی را به شهرآرا محله معرفی کرد و مجال گپوگفت فراهم شد.
هنرمندی که در کوره کار میکند
قرارمان با استاد حمیدرضا فرازی از چندروز قبل ردیف شده است؛ هنرمند نقاشی که از جبر زمانه در شورهزار و گرمای کوره انتهای رسالت کار میکند. میان محوطه، آجرها تپهتپه روی هم چیده شدهاند و استاد جلوجلو میرود تا مسیر را نشانمان دهد.
نگاهم به پلههای پیچکمانند کاهگلی است که خود را به بالا میرساند. پلههایی که کوچک و بزرگ دارد و قد هر پله آنقدر بلند است که به زحمت بالا میرویم. به بالا که میرسم، هنوز نفسی چاق نکردهام که صدای پارس و نیمخیزشدن سگ هراس کوچکی به دلم میاندازد، اما استاد میگوید هر غریبهای که میبیند، پارس میکند و خیالمان را راحت میکند که کاری به کارمان ندارد.
از اینکه میبیند یکی همت کرده است و این همه راه را از شهر تا اینجا آمده است، گل از چهرهاش میشکفد و شاد میشود و این را میگوید و لبخند میزند و دعوتمان میکند به اتاق کوچکی که پنجره کوچکترش را پرده توری چرکمردهای گرفته است، اما تکانهای باد نمیگذارد به چشم بیاید. تابلوها و طرحهای سیاهقلمش را از قبل آماده کرده است و ما خوشحالیم که روز کاریمان را اینجا سر میکنیم.
آمدهایم به تماشای خودمان و خودش. این تماشا برای من و شماست که گاهی بین کارها و روزمرگیها یادمان میرود که زندگی چقدر میتواند پهناور باشد و عمیق، و اگر این گفتگوها نباشد، غفلتش تا همیشه با ما خواهد ماند.
این روایت شنیدن دارد
تا برای گفتگو آماده شود، بلند میشویم و چرخی میزنیم و به هر سمتی چشم میچرخانیم. مردد بین انتخاب جذابیتهای یک کوره داغ و درحالکار و زندگی یک هنرمند کشیده میشویم کنار تخت مندرس و کهنهای که کسی نشسته است تا قصه زندگیاش را روایت کند. قبل از هر چیزی میپرسیم چطور این هوا را طاقت میآورند و او به لبخندی اکتفا میکند و تمام. فرازی در همان فاصلهای که انگشتهایش را تمیز میکند و خاکش را میگیرد که برایمان از کتری دودگرفته چای آتشی بریزد، حرف هم میزند و معذب است که جای مناسبی برای پذیرایی و مهماننوازی ندارد.
با اینکه گرما بیداد میکند، به نظر باز هم نوشیدن یک پیاله چای در این سمت شهر میچسبد؛ حتی اگر با دستهای خاکگرفته مردی باشد که در ظاهر یک فرد ساده و عامی است، با زندگی درویشی.
سنوسالش بههیچوجه به محاسن سفیدش نمیآید. انگار کار زیاد تحمیلشده در دوران عمر، جسمش را فرسوده است، اما میگوید: روحم در دنیایی دیگر تازهتازه است.
نه سختی کار دباغی عشقم را گرفت، نه گرمای کوره
حمید فرازی هنرآموزهای زیادی دارد. روز پای کوره و ساماندهی کارگران است و وقتهای فراغتش را میگذارد برای آموزش نقاشی و حالا که کرونا و محدودیتهاست، شبها در گروه مجازی بهصورت آنلاین کار سیاهقلم را آموزش میدهد و دعوتمان میکند که ما هم همراهیشان کنیم.
تاکنون ۴ نمایشگاه شخصی داشته است؛ نمایشگاه «کوچههای خاکی» نگارخانه محراب سال ۷۳ در احمدآباد و «خستهام» در نگارخانه اسپهبدی که در همین مشهد برگزار شده است. علاوه بر این او در نمایشگاههای «نگارخانه سبز» با موضوع طبیعت در سال ۸۳ و «نسیم مهر» آذر ۹۸ در نگارخانه یاسمین مهر تهران شرکت داشتهاست.
انگار یک چیزی از قلم افتاده باشد، قبل از هر سخنی میگوید که کوره متعلق به کسی دیگر است و او ساماندهی کارگران را عهدهدار است و شبها برای حفاظت همینجا میخوابد.
استاد نقاش طبیعت است. رنج روزگار یقهاش را گرفته و او را به دورترین نقطه شهری رانده است، اما در چهرهاش ولع و عشق خاصی دیده میشود که از کودکی با سرنوشتش گره خورده است. هزاربار تقدیر لجوجانه جلوش ایستاده است که هنر را کنار بگذارد، اما میل جاودانگی به هنر وقتی در وجود کسی نهادینه شود، نه کار سخت پوست و دباغی میتواند مانعش شود و نه کوره و آجر و نه حتی بیمهریهای اطراف.
این را قبل از ریختن چای در فنجانها میگوید و لبخندی گوشه لبش میگذارد و دوست دارد پیش از هر مقدمهای، شیرینترین خاطره هنری و زندگیاش را تعریف کند که برمیگردد به حضور در جشنواره «نقوش و رنگها» که نیمههای سال ۸۰ در استانبول ترکیه برگزار شد. میگوید: من با چند تصویر از کوچههای خاکی شرکت کرده بودم که کف آن جاجیم پهن شده بود. از کشورهای دیگر هم شرکتکننده زیاد داشت. دنیایی پر از نقش و رنگ بود که چشم را مینواخت و هنوز هم برایم دوستداشتنی است.
شعرهای سهراب؛ دریچه تازهای در زندگی
دیر سراغ بخش اول زندگیاش میرسیم و مجالی میگذاریم تا از خودش بگوید. متولد ۱۳۴۹ در یکی از روستاهای اطراف مشهد هستم. نتوانستم بیشتر از پنجم ابتدایی تحصیلم را ادامه بدهم، اما کتاب زیاد خواندهام و هنوز هم مطالعه یکی از اولویتهای اصلی زندگی و کارم است. روایتهای کودکی تقریبا مشابه هم است و از یک دورهای به بعد متمایز میشود. تقریبا از نوجوانی روزهای تلخ شروع میشود که صبوری میخواهد. نمیخواهم ادعای صبوری کنم، اما قضاوتش را با شما میگذارم؛ سرنوشت و زندگی من حمید فرازی باید این باشد؟
سر زبانم است که بگویم هنرمندها آزاد و رها هستند، حتی اگر در سختترین وضعیت معلق از زمان آویزان باشند، حتی اگر شماتتها نگذارد لذت زندگی را ببرند و حتی اگر هزار، اما و اگر و شاید پیش آید که دلآزار باشد. خودش ادامه میدهد: بهسبب خیلی چیزهایی که جایشان در زندگیام خالی بود، مدام در حال درستکردن وسیلهای بودم و البته همیشه بازیگوش و پرانرژی. بیشتر تفنگ درست میکردم. سیزدهچهاردهساله بودم که اشعار سهراب سپهری مرا وارد دنیای تازهای کرد. همه چیزهایی که او وصفش را کرده بود و سروده بود، من رؤیایش را میبافتم.
با چرخ خیاطی مادرم شروع کردم
گویا موضوعی را فراموش کرده است که اینجا به خاطرش میآید: بعدها که بزرگتر شدم، میفهمیدم خلأ آدمها را یک چیزی باید پر کند. وقتی هفتهشتساله بودم، هنوز مفهوم حسها را نمیفهمیدم، اما میدانستم خلائی در من است که فقط یک چیز میتوانست پرش کند؛ قلم به دست گرفتن و بهتصویرکشیدن دنیا. خاطرم هست اولینبار چرخ خیاطی مادرم به چشمم نشست. در همان حال که صدایش در گوشم میپیچید، نقش روی بدنه سیاه چرخ هم از بین نگاهم دور نمیشد. یادم هست اطراف را خیلی گشتم، قلم قرمزی پیدا کردم و کاغذی و آن را به تصویر کشیدم. چقدر آن روز حس خوبی داشتم. بعد از آن راه پرکردن این خلأ را فهمیده بودم؛ یک ورق سفید و قلمی و یک گوشه دنج. حتی وقتی سرگرم جمعکردن بوتههای خشک و هیزم برای درستکردن چای بودم، چشمهایم برق میزد و از شوق بهتصویرکشیدن چمنزار کوچک، از چشمههایی که لابهلای تختهسنگها پیدا و ناپیدا میشدند و از اینکه بخواهم قلمی بردارم و نقاشیشان کنم، دلم میلرزید.
صدای شجریان؛ همراه همیشگی لحظهها
هرچه بزرگتر میشد، بیشتر بهدنبال شنیدن موسیقیهای محلی مقامی و خراسانی بود. تعریف میکند: با صدای استاد شجریان خو گرفته بودم و کنار کارهایم باید صدای ایشان میبود و کنارش رمان میخواندم و اشعار شاعران مختلف مثل سعدی، حافظ و مولانا. بین همه این آثار عاشق رمان اولیور توئیست اثر چارلز دیکنز بودم. وقتهای بیکاری میرفتم روی شانه تپهها. از جای پاهایم که غبار بلند میشد و از چشمهای که در خشکسالی نفسهای آخرش را میکشید، با چشمهایم عکس میگرفتم و بعد تصویرش میکردم. همانجا ساعتها مینشستم و نقاشی میکشیدم و لذتش را میبردم.
میخواهم ادامه زندگیاش را روایت کند و او میگوید: بضاعت مالیمان آنقدر نبود که بتوانم رنگ بخرم و نقاشی کنم و مجبور به کارکردن شدم، آن هم در کار پوست و دباغی. ۸ سال کار من با رطوبت و پوست بود. استخواندردی که حالا شبها تا صبح تحملش میکنم، مربوط به آن روزگار است. تا قبل از سربازی در دباغی کار میکردم تا بتوانم رنگ برای نقاشیهایم بخرم. قدرت خرید بوم را نداشتم. خودم درستش میکردم. پارچههای نخی را آهار میدادم و میکشیدم روی چوب. به این سادگی نبود که تعریف میکنم، با این حال از دست خودم برمیآمد. اما برای رنگ نمیتوانستم کاری کنم و باید میخریدم.
تحولی که استادان هنر به زندگیام دادند
بعد از دوره سربازی، یکی از آشنایان که علاقهام را دیده بود، من را با استاد حسن همتپور آشنا کرد و این آغاز دوره تازهای در زندگیام بود. از استاد خیلی چیزها یاد گرفتم. شاید به دلیل اینکه تا آن روز بهصورت اصولی و کلاسیک کار نکرده بودم و نقاشیهایم برای پرکردن خلأهایی بود که در زندگی هر کس پیش میآید، اما از این دوره کارم هدفمند شد. بعدتر با استاد حسین ترمهچی آشنا شدم. این موضوع یکی از موهبتهای بزرگ زندگیام بود و استاد خیلی چیزها را به من آموخت.
حتما میدانید حسین ترمهچی از طریق ممارست و ارتباطی که با طبیعت داشت، آثاری را خلق کرد که در حوزه طبیعتنگاری بینظیر است. استاد میگفت نقاش طبیعت باید آنقدر زنده و ملموس کار کند که وقتی اثرش مربوط به باران است، صدای زنده باران در آن شنیده و بوی باران در آن حس شود و این موضوع با کپی از آثار طبیعتگرایانه ممکن نیست. من این شیفتگی و پرکاری در طبیعت را یاد گرفتم و هنوز آن را آموزش میدهم؛ اینکه برای خلق یک اثر خوب و دلچسب، باید در دل طبیعت بود.
باید زندگیشان کرده باشی
حمید فرازی از کل آثاری که به این و آن اهدا کرده است، چند نمونه بیشتر ندارد و تعریف میکند: برای خلق همه اینها ساعتها در دل طبیعت بودهام. گردوغبار تابلوها را میگیرد و یکبهیک را نشانمان میدهد. تابلوهایی که از بس این کنار ماندهاند، کسی ندیدهشان و شاید وظیفه یکی از ماست که قدرتشان را نشان دهد که خواهناخواه بخشی از هویت صاحبشان شدهاند؛ همین تابلوهایی که در سال به نفع کودکان یتیم در مرکز خیریه به فروش میروند و یک اعدامی را از پای طناب دار نجات داده است.
فرازی با نگاه ما به آثارش احساساتش غلیان میکند و به وجد میآید و میگوید: نشاندادن درد و رنج فقر به تماشای تصویر آن نیست، باید انگشتهای زخمخورده کارگر را از نزدیک دیده باشی و حتی لمسشان کرده باشی که بتوانی حسوحالی را که داری، به بوم انتقال بدهی. حتی باید روزها کنار یک کارگر زندگی کرده باشی. رنجی را که در شیارهای عمیق صورت یک نفر بهمرور و سالها حک شده است، نمیتوان از روی یک تصویر کپی کرد و باید روایتهای مربوط به آنها را شنید.
تا سوژه را حس نکنی، نمیتوانی تصویرش کنی
بهتصویرکشیدن آجرهای لمیده در دل آفتاب که پیش روی ماست، فقط از دستهای این هنرمند و درویش برمیآید تا آن را بر بوم بنشاند. همه روزهای هفته را نه از سر اشتیاق و شعف که بهاجبار همینجا و فرسنگها دورتر از شهر و آبادی زیر آفتاب آجر بار ماشین میزند و با جماعت کارگر دمخور است. با زنهایی که صبح نیامده، آتش زیر کتری را روشن میکنند و چادر به کمر میبندند، مجبورند تا هوا داغ نشده، آجر قالب بگیرند. مچ دست و پایش را نشانم میدهد که ترکهای درشت برداشته است. خطوط عمیق و درشتی روی دست و پایش نشسته است که زخمشان حسابی ناسور شده است. خیس عرق است. میگوید: اینها را که حس کرده باشی، بهتر انتقال میدهی. موافق هستید؟ و چیزی جز تأیید نمیماند.
استاد میگوید باید برگردم به کار. بهسختی به زبانم میآید که بپرسم چرا دور از خانواده و اینجا زندگی میکند؟ وقتی میگوید «از آنها هم بیمهری دیدهام.» حرف را همینجا تمام میکنم. کنار تخت چوبی و کهنه یک بوم است و وسایل نقاشی مردی که زندگی عجیبی دارد و به این سطرها خلاصه نمیشود.
وقتی میگویم همین دردها میتوانند موجب رستگاری خیلی از آدمها باشند، یکی از خندههای درشت و بیدندانش را تحویلم میدهد. وقت برگشت روی یکی از پلهها میایستد و سگ دوباره غریبه را که میبیند، پارس میکند و اینبار دمی هم تکان میدهد.
با هنرم دزدها را تشخیص دادم
تعریف میکند: همین یک هفته قبل نیمهشب ۲ نفر اسلحهبهدست تهدیدم کردند و هرچه داشتم و نداشتم، از من گرفتند. من یک نقاش هستم و آناتومی بدن افراد را تشخیص میدهم. چندروز قبل خبر دادند سارقان را دستگیر کردهاند و برای شناسایی خواستند که بروم اداره آگاهی. با آنکه تصویرشان آن شب مشخص نبود، بهخوبی و با اطمینان کامل فهمیدم شخصی که گرفتهاند، همان سارق است. تجربه و دمخوربودن با آدمها، حتی قبل از اینکه حرفی بزنند، به من نشان میدهد که این فرد از چه طیفی است؛ بازاری یا هنرمند و حتی کارگر. این تجربهها را به سبب کار در طبیعت پیدا کردهام. از برخی نامهربانیها دلخور و آزردهام؛ اینکه همه طردم کردهاند، اینکه برای گرفتن مجوز یک نمایشگاه معمولی، متولی فلان سازمان از اتاقش بیرونم میکند، برای اینکه ظاهرم شاید به هنرمندها نخورد. هیچ ادعایی هم در این زمینه ندارم، اما هر آنچه از تجربه دارم، بدون هیچ چشمداشتی در اختیار دیگران میگذارم و هیچکس برای استفاده از کلاسهای من پولی نداده است و نمیدهد.
تابلوهایی که جان یک اعدامی را خرید
سه سال قبل گوشیام زنگ خورد و صدای زنی که از گریه میلرزید و میگفت شمارهام را از اتحادیه کورهپزها گرفتهاست و به خیالش آدم ثروتمندی هستم. تعریف کرد: برای برادرم حکم قصاص آمده است و چند قدم با پای چوبه فاصله دارد. مانده بودم چه کمکی از دست من برایش ساخته است. همین سؤال را پرسیدم، گفت پولی ندارید؟ مطمئنش کردم که اگر میداشتم، حتما کمک میکردم و بعد هم برایش توضیح دادم همه سرمایه من چند تابلو نقاشی است که شاید به کارشان بیاید. شاید از سر اجبار بود که با تردید و تعلل پذیرفت و قبول کرد. آمد و تابلوها را تحویلش دادم. بعد چند هفته برای تشکر زنگ زده بود و میگفت تابلوها را ۷۰ میلیون تومان فروختهایم و برادرم از پای چوبه دار نجات یافته است. بعد هم محمد آقا که به جرم قتل حکم قصاص برایش آمدهبود، با خانوادهاش به دیدنم آمد و کلی تشکر کرد.
این تهمت به من نمیچسبد
همیشه چندچیز در ذهن دارم که شروع میکنم به دستبندیکردن و گلچینکردنشان تا غروب که از راه میرسم، بنشینم پای بوم نقاشی. بعضی وقتها هم ساعتها مینشینم تا یک درخت را به تصویر بکشم. مدتی قبل رفته بودم سراغ یک روستا. خانههای بومگردی و گلی را برای نقاشیکردن خیلی دوست دارم. درحقیقت وقتی در یک نقش فرو میروم، از اطراف غافل میمانم. در حالوهوای خودم بود که دیدم چندنفر زیر بغلهایم را گرفتهاند و فریاد میزنند: دزد، دزد. گویا چندشب قبل از همان محل سرقت شده بود. خلاصه کارمان به کلانتری کشیده شد و کلی زمان برد تا بیگناهیام ثابت شود و بگویم من دزد نیستم. راستش این تهمت به من نمیچسبد.